مدتی است کانالی در تلگرام راه انداختهام با عنوان Wish to Have a Balloon. در واقع سعی کردم دوباره شروع کنم به نوشتن. نیاز داشتم ایدههای قدیمی شخصی را که نصفهنیمه رها شده بود و گوشههای مغز را میخورد، به یک جایی برسانم. این تلاشی در همان جهت بود. اما تلگرام هرگز پلتفرم مورد علاقهی من نبوده. احساس میکنم موقتی بودن، ناامنی و بیپشتوانگی کانالها و گروههای تلگرامی یک روز همهی آن ایدههای قشنگی را که زیر سایهاش با هم به اشتراک گذاشتیم، میبلعد. به همین دلیل پستهای آن کانال را در این وبلاگ قدیمی نیز که هنوز بوی باغچهی پرگل پل کلی میدهد، منتشر میکنم. این متنها اتوودهایی هستند برای خوانش «زمین» از روی عکسهای هوایی، یا شاید درددلهای شهرها کمی عمیقتر از اخبار شبانگاهی. این مجموعه مکانمند است. پیشنهاد میکنم روی لوکیشن کلیک و کمی هم شخصا در جغرافیا سیاحت کنید.
داستان بسیار بسیار کوتاه زیر را چند هفته پیش ترجمه کردم. این داستان از گونتر آیش، به نظر من انتزاعی مفید و مختصر است از منجلاب غیرقابل اجتناب خاورمیانه. دلایل بیشماری پیش خودم ساختهام که تمایلی به باز کردن سر بحثش ندارم. حالا فرض کنید کاملا بیدلیل خواسته باشم این داستان را تقدیم کنم به حلب، به تمام تاریخ بلند حلب که هزاران قصه و افسانه هم نمیتواند به گوشهای از آن نور بتابد، و به خاک سرخ حلب که تنها نظارهاش از اینجا، از لنز گوگلارث، نصیب من شد. حلب چگونه به تاریخ خود میاندیشد؟ خاورمیانه حلب را چگونه به یاد خواهد آورد؟
همخانهها | گونتر آیش | لیلا خدابخش
از پدر و مادرم بیش از هر چیز دیگری در دنیا بیزارم. هر کجا هم که بروم دنبالم میآیند، برای همین نه اسبابکشی و نه مهاجرت، هیچ کدام افاقه نمیکند. همین که یک گوشه امن برای خـودم پیدا میکنم در باز مـیشود و یکیشان بهم زل میزند؛ پدرــ دولت و مادرــ طبیعت. جاقلمی را پرت میکنم به سمتشان؛ مطلقا بیهوده. با هم پچپچ میکنند، حسابی هم با هم کنار میآیند. مستخدم در آشپزخانه رنگپریده، تکیده و ترسیده نشسته است. او هم حالم را به هم میزند، گاهی اوقات دلم به حاش میسوزد. با من نسبتی ندارد، اما نمیشود هم بیرونش انداخت.
نیمساعتی با ادبیات خوشم. فکر میکنم کینکز خیلی بهتر از دیوکلارک فایو است. اما ناگهان «مادرــ طبیعت» با دهان خونگرفته از راه میرسد و مدل جدیدش را نشانم میدهد. می گوید همه چیز دوشقه است، جهان یک اصل دارد؛ نرینه و مادینه. میپرسم چیز بهتری به ذهنت نمیرسد؟ میگوید اینطوری رفتار نکن پسرک عتیقه! نگاهش کن! این آخوندک را ببین! آخوندک ماده همانطور که در پایینتنه با نرش در جماع است، دارد سر او را نشخوار میکند. میگویم اه! لعنتی! مامان! تو واقعا حال بههمزنی. او ولی در عوض کرکر به غروب خورشید میخندد.
سعی میکنم خودم را آرام کنم، میخواهم چندخطی بیشتر از زندگینامه باکونین بخوانم. تا که بلند میگویم «مارکس تو را حسابی کفری کرده بود، میخائیل الکساندروویچ!» بابا وسط اتاق ایستاده. استخوان یک تازه سرباز را در دهان میچرخاند. زیر نگاه بیاعتمادش خبرنامه دولت را روی خودم، روی دستنوشتهام میکشم. میگوید تو خیلی کم آواز میخوانی و من تازه وقتی که دوباره از اتاق بیرون رفته متوجه میشوم که کیف پولم را کش رفته است.
از پدر و مادرم بیش از هر چیز دیگری در دنیا بیزارم. هر کجا هم که بروم دنبالم میآیند، برای همین نه اسبابکشی و نه مهاجرت، هیچ کدام افاقه نمیکند. همین که یک گوشه امن برای خـودم پیدا میکنم در باز مـیشود و یکیشان بهم زل میزند؛ پدرــ دولت و مادرــ طبیعت. جاقلمی را پرت میکنم به سمتشان؛ مطلقا بیهوده. با هم پچپچ میکنند، حسابی هم با هم کنار میآیند. مستخدم در آشپزخانه رنگپریده، تکیده و ترسیده نشسته است. او هم حالم را به هم میزند، گاهی اوقات دلم به حاش میسوزد. با من نسبتی ندارد، اما نمیشود هم بیرونش انداخت.
نیمساعتی با ادبیات خوشم. فکر میکنم کینکز خیلی بهتر از دیوکلارک فایو است. اما ناگهان «مادرــ طبیعت» با دهان خونگرفته از راه میرسد و مدل جدیدش را نشانم میدهد. می گوید همه چیز دوشقه است، جهان یک اصل دارد؛ نرینه و مادینه. میپرسم چیز بهتری به ذهنت نمیرسد؟ میگوید اینطوری رفتار نکن پسرک عتیقه! نگاهش کن! این آخوندک را ببین! آخوندک ماده همانطور که در پایینتنه با نرش در جماع است، دارد سر او را نشخوار میکند. میگویم اه! لعنتی! مامان! تو واقعا حال بههمزنی. او ولی در عوض کرکر به غروب خورشید میخندد.
سعی میکنم خودم را آرام کنم، میخواهم چندخطی بیشتر از زندگینامه باکونین بخوانم. تا که بلند میگویم «مارکس تو را حسابی کفری کرده بود، میخائیل الکساندروویچ!» بابا وسط اتاق ایستاده. استخوان یک تازه سرباز را در دهان میچرخاند. زیر نگاه بیاعتمادش خبرنامه دولت را روی خودم، روی دستنوشتهام میکشم. میگوید تو خیلی کم آواز میخوانی و من تازه وقتی که دوباره از اتاق بیرون رفته متوجه میشوم که کیف پولم را کش رفته است.
مستخدم دارد بیخجالت و بیملاحظه توی آشپزخانه اشک میریزد. چشمهایم را میبندم و انگشتهایم را توی گوشهایم فرومیکنم. به حق.